احمدرضااحمدرضا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

یاسی * احمدرضا نفس مامان و بابا

عذرخواهی

سلام سلام سلام سلااااااااااام!!!! ببخشيد بخاطر تاخير خيلي خيلي طولاني من اين روزا خيلي سرم شلوغه آخه!!!
21 خرداد 1392

بدون عنوان

یڪنفـر בر هـمیـטּ نزدیکــے   ها . . . چــيزے ( ♥ ) به وسعتـــ ے زنــدگے برایتــ جــا گذاشتـﮧ استــ خیالـــت راפـت باشــב . . . آرامـ چشمهــایتــ را ببــنـב یڪنـفر براے همـﮧ نگرانـــے هایتــ بیــבار است ! یڪنفــر ڪﮧ از همـﮧ زیبایـے ها دنیــا تنهــا تــפּ را بــاפּر כارכ ...
21 خرداد 1392

واژه نامه

′واژه نامه احمدرضا : نازی نازی:نایی نایی قاشق: داكي كفش : سوسو   بغل : بكي شير : نم نم ، شي تف س:  هركاري كه خلاف ميلش باشه .   ايكي:اين يكي مخصوصاً وقتي شير مي خواهي دوست داري از هر دو سينه شير بخوري . از يكي مي خوري بعد ميگي ايكي انور:انار،نارنگي سيكه:(اين مورد جايزه داره، اگه گفتي يعني چه )ميدونم هيچكي نمي تونه سيكه :خودكار، مداد آب′س:آب توپ′س: توپ   ...
3 دی 1390

بدون عنوان

قربون قدت برم که داری روز به روز بزرگتر و شیطون تر و عزیز تر میشی عشقم .چند روز پیش ازم آب خواستی وقتی بهت آب دادم دیدم رفتی کنار سینک ظرفشویی و با تلاش زیاد لیوان رو انداختی توی سینک (آفرین پسر مرتب و با ادب من) کلی ذوق کردم و تشویقت کردم .پسر گلم اگه يه آشغالي وسط هال باشه برميداري و سرتو كج مي كني و با اداي خاصي مي گي آشگال پت (آشغال پرت ) ديشب رفتيم خونه عمه (مامان بزرگ تيام )توپ را ازطاقچه برداشتي و باهاش بازي مي كردي آخر سر كه مي خواستيم بيام خونه تو كه تو بغل من بودي زور مي زدي كه بياي پايين و يه چيزي مي خواستي كه من نمي دونستم چيه ؟ گذاشتمت پايين رفتي و توپ را از وسط هال برداشتي و گذاشتي رو طاقچه دقيقاً سر جاي اولش .... الهي كه من فد...
18 آبان 1390

بدون عنوان

س′ يعني سلام به قول گل پسرم نمي دوني چه ذوقي مي كنم وقتي جايي مي ريم و تو فوراً مي گي س’ ديشب مراسم عروسي يكي از فاميلها دعوت بوديم  و تو چقدر شيطوني كردي منم كه طبق معمول اصلاً نمي تونستم بشينم و مدام دنبال تو بودم نكنه كسي بهت بخوره و توبيفتي همش مي رفتي كنار عروس و داماد و به بادكنكهاي پشت سر آنها دست مي زدي آنها را مي كشيدي و خانم مسئول آنجا همش تذكر مي داد كه خانم بيا بچه را ببر منم مجبور شدم به بابايي زنگ بزنم كه بياد تورا پيش خودش ببرد.
6 مرداد 1390

بدون عنوان

پسر گلم هر روز بايد ببرمت خونه آقاجون چون همه بچه ها ميان تو كوچه و قلقله اي مي شه رسيديم در خونه ياسمين و امير رضا گفتند كه گرسنه شديم ، منم تو را پيش آنها گذاشتم و رفتم كه غذا براي آنها بياورم كه وسطهاي راه صداي گريه و داد تو بلند شد منم كه سراسيمه رسيدم ديدم خون از دهنت مياد خلاصه كلي ترسيدم مي خواستي سوار اسكوتر بشي كه افتادي روي اون و لبت شكاف برداشته بود آخه بگو ببينم تو كه هنوز بلد نيستي خوب را بري چه به اسكوتر بازي ؟ ...
27 تير 1390